سه ساله شدن نفسم...
سلام زیباترینم
سلام عزیزترینم
باورم نیست که از اون روز بارونی که پاهای خوشکلت بهش وارد شد سه سال میگذره
واقعا انگار همین دیروز بود
مادر کمی آهسته تر بزرگ شو
آخر وقتی به گذشته نگاه میکنم تصور اینکه سه سال از اون روز زیبا میگذره
برام غیر قابل باوره
واقعا چطور به چشم برهم زدنی گذشت
کاش بیشتر لذت برده بودم
عزیز دل مادر اینقدر سریع پیشرفت کردی
و الان یک دختر شیرین زبون 3 ساله شدی
که همه با حرف زدنات و شیرین زبونیهات تصور میکنن 4_5 ساله هستی
زیبای خفته من
خواهش میکنم از این پس کمی آهسته تر بزرگ شو
تا بتونم کمی این روزها رو درک کنم
یعنی واقعا گذشته رو مثل یک خواب شیرین میبینم
که البته مطمئنا سختیها مریضیها شیطنتها هم داشتی ولی
باور کن الان که مینویسم هیچ یادم نمی آید
فقط شیرینی هست و شیرینی و تلخیهای آن هم
شیرین است
دختر زیبای من
از وقتی تو آمدی بهترین و زیبا ترین لحظات وارد کلبه خوشبختی مان شد
تو را از خدایی خواستم که به رحمت بی کرانش ایمان دارم پس برایم بمان
و بدان که تا بی نهایت عاشقانه دوستت دارم
تولدت مبارک
دخترک سه ساله من
امسال شب تولدت برابر بود با شب نامزدی عمه خانومت
و من به بابایی پیشنهاد دادم که همون شب کیک بگیره و تولد شما هم بگیریم
اما بابایی قبول نکرد
و فردای اون روز که روز تولد شما بود بابایی رفت و کیک و بقیه چیزهاش گرفت
و خونه عمه مریم بابایی یک جشن خودمونی گرفتیم
و با توجه به موقعیت اونجا همه وجه نقد کادو بهت دادن
دو روز بعد هم خونه مامان جون زهره یه تولد خودمونی گرفتیم
که اونجاهم خیلی خوش گذشت
فقط دوربینم طی یک حواس پرتی یزد جا گذاشتم
و بنابر این هیچ عکسی در دسترس نیست
و به همین علت مثل پستهای قبلی عکسهای قدیمی تر گذاشته میشه
ریحان در عروسی در ماه مرداد
ریحان و هلیا خانوم درهمان عروسی
این عکسها هم فردای اون روز درخونه مامان جون زهره گرفتم
اینجا هم آتلیه است که از شانس روزی که رفتم عکست بگیرم مریض بودی
و حوصله عکس گرفتن نداشتی
و وقتی برای انتخاب عکس رفتم دیدم اینجوری روی مبل خوابت برده بود