سی و دو ماهگی نفسم...
سلام عزیز دل مامان
و سلام به دوستان عزیزم
خیلی دلم برای دوستان مجازی و وبلاگ دخملی تنگ شده بود
اول از همه سی و دو ماهه شدنت بهت تبریک میگم دخمل قشنگم
شرمنده مدت طولانی نبودم
آخه حدود یک ماه رو با دخمل قشنگم رفته بودیم یزد
و قبلش هم مامان جون و آقا جون و خاله نسیم و خانواده و خاله فائزه
و عمه خانوم اومدن خونمون بعد باهم رفتیم به ولایت
از یزد هم بگم که بهمون خوش گذشت
و چند تا عروسی هم رفتیم که شما حسابی ذوق کرده بودی
و میرقصیدی و خوش بودی
از رابطه ات با محمد امین خان بگم که بعد گذشت 5 ماه که ندیده بودیش
همچنان حس حسادت ادامه داشت
و به هر روشی سعی میکردی اذیتش کنی
البته یک موقعهایی هم چشم شیطون کور باهم خوب بودید ولی خیلی کم
و اکثرش به گیس و گیس کشی ختم میشد
از شیرین زبونیهات بگم که همچنان خیلی بلبل زبون و حاضر جوابی
و خیلی خوشکل و بامزه حرف میزنی
مثلا چند روز پیش یک حرفی از دهان مبارک شما بیرون آمد و من هم ناراحت
و بهت گفتم نگو میگفتی نسرین گفته و من هم به ذهنم رسید که بگم
دهانت باز کنی تا ببینم اثری از اون سوسکه نیست که وقتی حرف زشت میزدی
از دهانت بیرون می آمد که همون موقع انگشتم کمی فلفل زدم
و گفتم دهانت ببینم که سوسک نباشه همون موقع به زبانت کمی فلفل زدم
و شما هم گفتی مامان آب بده بهت گفتم وای چقدر سوسک دیگه حرف بد نزنیها گفتی باشه
گفتم دهانت چه جوریه تلخه ترشه گفتی تیزه و بعد هم گفتی مزه فلافل میده
که منظورت فلفل بود و واقعا اون لحظه من موندم چه جوری شما طعم فلفل تشخیص دادی
آخه تا به اون لحظه هیچ موقع نچشیده بودی عسلکم
یزد که بودیم شما خانوم کوچولو متاسفانه سرما خوردی
و وقتی دفعه اول با محمد امین بردمت دکتر
چون محمد به شدت از دکتر میترسه شما هم با اینکه قبلا خیلی واهمه نداشتی
اوندفعه حسابی داد و بیداد کردی و نمیگذاشتی دکتر معاینه ات کنه
دفعه بعدش که به دکتر رفتیم قبلش میگفتی مامان میخوام برم دکتر
و همینکه رفتیم داخل میگی مامان چرا از این چوبها دهانم نمیگذاره
بعد هم گفتی مامان چرا از اینها تو گوشم نمیگذاره و گفتی
چرا از این چوبها بهم جایزه نمیده من هم از اینهمه تغییر حسابی خوشحال بودم
یکی از کارهای ترسناکی هم که کردی و من وقتی یادم میاد هزار بار خدا را شکر میکنم
این بودکه یک روز تو یکی از پارکهای یزد شما با محسن داشتی بازی میکردی
و ما هم آن طرفترنشسته بودیم و دیدی نسبت به شما نداشتیم
و خیالمان راحت بود که با محسن خان هستی
بعد گوشی مبارک زنگ خورد و من هم بلندشدم و داشتم حرف میزدم که دیدم انگار دخترکم
از یک سری میله گرد نازک کنار سرسره که ارتفاع آن تا زمین خیلی بود
و بچه های بزرگتر هم تا آخرش نمیرفتن
شما تا انتها رفتی و باسن مبارک گیر کرده بود آن بالای بالا
و واقعا خدا به من و شما رحم کرد وقتی دیدم تا مرز سکته رفتم
نمیدونم چه جوری اینقدر دل داری
جالبه هیچکس هم بهت نگفته بود نری بالا و وقتی من از ترس داد و بیداد کردم
یک آقایی رفت بالا و شما را از اون بالا به پایین آورد
و من از تصور اتفاقات بعدی که ممکن بود برات می افتاد
هزار بار خدا را شکر کردم و واقعا خدا ممنونتم و میفهمم که خدا خودش حافظ بجه هاست
از پیشرفتهات بگم که چون در این مدت یزد بودم اصلا هیچ آموزشی نداشتی
و این موارد به همون یک ماه قبل بر میگرده که البته خیلی کم یادم میاد
کلمات انگلیسی که یاد گرفته بودی
به نام خدا رنگ سبز قرمز
گریه مرغ میز
صندلی تلویزیون و...
که واقعا به خودم فشار آوردم این چند تا کلمه یادم اومد چون واقعا ذهنم نیست
دیگه اینکه مامان جون پایین خونشون نقشه جهان دارن که پایین نقشه پرچم کشورهاست
که بایک بار آموزش من دفعه بعد اسم چندین کشور
از جمله آمریکا ژاپن کویت سوریه عراق عربستان
ایران تایلند پرتغال لهستان هندو ... که میگفتم سریع پرچمشون نشون میدادی
و برای من اینهمه دقت واقعا عجیب بود دختر قشنگم
دیگه اینکه همون یک ماه پیش موقع خواب چند بار برات قصه امام حسین تعریف کردم
و وقتی بهت گفتم برام قصه امام حسین تعریف کن خیلی قشنگتر از خودم تعریف میکنی
مخصوصا قسمت حضرت علی اصغر و رقیه کوچولو
اکثر پیامهای بازرگانی حفظی مثل روغن اویلا پوشک بارلی کانون فرهنگی آموزش
و باهاشون همخوانی میکنی
همچنان از برنامه های تلویزیون عاشق خندوانه و مخصوصا جناب خان هستی
و انگار اگه یک شب نبینی خوابت نمیبره و با شعرهاش همخوانی میکنی
برنامه عمو پورنگ هم دوست داری و شعر آخرش مخصوصا بیت
آسمون آبی زمین پاک حق همه ما بچه هاست قشنگ همخوانی میکنی
راستش بخواین شعر هم بهت یاد داده بودم ولی هرچقدر فکر میکنم اصلا یادم نمیاد
اگه بعدا یادم اومد حتما مینویسم
عکسهای زیر هم مربوط به زمانیه که رفته بودیم حرم حضرت معصومه
حدودا3 ماه پیش
و این هم بقیه عکسهای دخملی در داخل حرم
حضرت معصومه
و
و این هم ژستهای مخصوص به خودت
این عکسها هم هنگام بازگشت از حرم از شما گرفتم