و اینبار 33 ماهگی جان جانان...
سلام جان جانانم
خوبی عزیز دلم
ایندفعه هم اومدم با چند روز تاخیر 33 ماهگیت تبریک بگم
خیلی زود میگذره خیلی زود...
کاش بیشتر از کنار هم بودن لذت ببریم
کاش میتونستم نهایت لذت از این روزهای شیرینت ببرم
و کاش بیشتر قدر این لحظات شیرین باهم بودن بدونیم
کوچولوی من خیلی دوست دارم
از اتفاقات این مدت بگم و باز هم اول مهر و باز هم شروع مدارس
با اون آهنگهای خاطره انگیز
که واقعا آدم یاد حس و حال اون روزها میندازه
روزهای شیرینی که آرزوی بازگشت به حتی یکی از اون روزها میتونه آرزوی هرکسی باشه
روزهای شیرینی که دغدغه فکریمون شکستن سر مدادمون گم شدن پاک کنمون
یا حتی 20 نگرفتن نمره هامون بود
همیشه دوست داشتیم عزیز دردونه معلم باشیم و بهمون توجه کنه
واقعا یاد همه اون روزها بخیر
صفهای صبحگاه که اکثرا من و خواهرم مسئولش بودیم
نرمشهای صبحگاهی با آهنگ ورزش حسابی سرحال میشدیم
زنگهای تفریح که بی خیال غمهای عالم با لیله بازی های پشت مدرسه عشق میکردیم
هرچقدر بیشتر فکر میکنم به گذشته بیشتر دلتنگ میشم
عزیز دل مامان انشالله روزهای اول مهر برای شما هم خاطرات سراسر شیرین باشه
از اتفاقات این مدت هم که دل هر انسانی به درد میاره
قتل عام مسلمونها در مناست
درک حوادث اخیر مکه برام سخته
که چطور میتونن اینجور بی تفاوت و بی رحمانه با جان اینهمه انسان بازی کنن
خیلی سخته انشالله خدا به بازماندگانشون صبر بده
قند عسل مامان
این روزها خیلی برای آموزشت وقت نمیگذارم نمیدونم چرا
تنبلی های منو ببخش
از خودت بگم که مرتب سوال میکنی از همه چیز
یک وقتهایی واقعا کلافه میشم ولی اصلا به روی خودم نمیارم
مثلا یکی از سوالات متداولت
این...کی خریده ؟ چه خوشکله کجا خریده ؟
برای چی خریده؟ بازم میخره و همچنان ادامه داره
و من هم
نازنینم چون میخوام سریع برم سراغ عکسهای خیلی قدیمی
که انشالله زود تموم بشه و عکسهای جدیدت بگذارم این پست چیزی از شیرین زبونیات نمیگم
این عکسها مربوط میشه به یکی دو ماه پیش
که به خانه خاله مرجان رفته بودم
نمیدونم چرا حجم عکسهات که پایین میارم اینقدر کیفیتش میاد پایین
و خیلی تار میشه
و در آخر در حالیکه روی مبل نشسته بودی از شدت خستگی خوابت برد