نفس 28 ماهه من در بیابانهای...
سلام دختر قشنگ مامان
این روزهای بعد از تعطیلات عید نوروز خیلی دلگیره
و دلم بدجور هوایی شده برای همه چیز
حتی شما دختر قشنگم هم نمیتونی لحظات دلگیر از بین ببری
البته به نظرم با این هوا توی این روزها خیلی هم طبیعیه
عزیز دلم اول از همه 28 ماهه شدنت بهت تبریک میگم
چون واقعا بهانه خوبی برای نوشتن پست جدیده
حتی اگه مطلب خاصی توی ذهنت نباشه
انشالله که همیشه سالم و سلامت باشی و لبهای خوشکلت شاد و خندون باشه
جیگر گوشه مامان
از این روزهات بگم
که سراسر شیرینی و خوشمزگی هستی
و همچنان در دل همه اطرافیان جا داری
جدیدا چیز جدیدی بهت یاد ندادم
چون دغدغه فکریم فعلا از پوشک گرفتن شماست
که فقط در حد حرفه و واقعا هیچ تلاشی برای این کار نکردم
نفس مامان
یکی از شیرین زبونیهات که یادم میاد این بود که
یکی کتاب داستان داشتم برات میخوندم
که رسیدی به جایی که نقاشی حوض آب کشیده شده بود
و از اون شیرهای قدیمی گوشه حوض نقاشی شده بود
شما دخمل باهوش من تا دیدی برگشتی میگی
مامان شیر آب ببین میگم خب شیر آب دیگه
میگی نه مامان بیبین شیر آب شیرین کنه
آخه شیرهای جدید همه اهرمیه و ما چون آبشیرین کن تو خونه داریم
و جالبه دقیق مثل همون شیریه که داخل نقاشی کشیده بود
و واقعا از هوش و ذکاوتت و دقت نظرت در شگفت ماندم
دیگه اینکه با دیدن فیلم در حاشیه مثل عواقبی که اکثر فیلمهای ایشون داره
شما از کلمه دیدیندون خوشت اومده
و مرتب این کلمه رو به کار میبری به شکل خیلی خوشکل و بامزه
میگی دیدیندون ژئوفیزیکم هه دقیقا مثل خودش میگی
دیگه اینکه دیروز تو ماشین شروع کردی به نماز خوندن
دیدم اذکار رکوع و سلام هم تقریبا کامل بلدی و با خوندن اطرافیان یاد گرفته بودی
دیگه حرف بامزه ای که گفتی این بود که
داشتی از اون کارها میکردی بهت میگم ریحان داری چکار میکنی
برگشتی بهم میگی مامان حواست هست که دارم چکار میکنم
یعنی از حاضر جوابیت من اینجوری شدم
امروز داشتی بعد از چند روز تلفنی با عمو مجیدت حرف میزدی
برگشتی بهش میگی عمو مجید کجایی نمیای پیشم دلم برات تنگ شده
واقعا از حرفت انگشت به دهن موندم عزیزکم
دیگه اینکه دوست داری خیلی مثل بزرگترها حرف بزنی
مثلا اینکه به من میگی بچه داری چه کار میکنی؟؟؟ یا اینکه پشت تلفن به خاله فائزه میگی
بچه چرا تلفن قطع کردی یا اینکه چکار میکنی چرا تلفن قطع کردی؟؟صدات نمیاد
خیلی خوشمزه حرف میزنی میخوام فقط قورتت بدم درسته ی درسته
فعلا برای این پست بسه امیدوارم پست بعدی از همه نظر دست پر بیام
چون واقعا دارم تنبلی میکنم
عکسهای زیر مربوط میشه به روز 12 فروردین که
به مزرعه بابا بزرگ بابایی خدابیامرز رفتیم که جای خودش واقعا خالی بود
و البته به علت اینکه در چند سال اخیر رسیدگی نشده بود بیشتر شبیه به بیابان بود
ژستهای با عینک
این هم شما و عمو امیدت
اینجا هم با ماسه ای که کنار ساختمان اونجا بود مشغول بازی شده بودی
این هم ژستهای دیگرت
این عکسم اثر هنری خودمه خخخخ